معنی یوز پلنگ

حل جدول

لغت نامه دهخدا

یوز

یوز. (اِ) جانوری شکاری کوچک تر از پلنگ که بدان مخصوصاً شکار آهو و مانند آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان).قضاع. اکشم. کشم. شکیمه. کثعم. (منتهی الارب). جانوری شکاری که به سبب جستجوی شکار بدین اسم نامیده شده است. (انجمن آرا) (از آنندراج). فهد. (دهار) (نصاب الصبیان) (منتهی الارب). جانوری وحشی که برای شکار تربیتش کنند. چشمش سرخ است و خالهای سیاه بسیار بر بدن دارد.زمینه ٔ آن زرد است و از گوشه ٔ چشم او یا از همه ٔ اطراف چشمان او قسمتی سیاه است. و آن به دوستی پنیر و پرخوابی مثل است. ویه. پارس. ابوسهیل. ابوالحکیم. ابومعاویه. (یادداشت مؤلف). یوز یا یوزپلنگ پستانداری است از راسته ٔ گوشت خواران و از تیره ٔ گربه ها که دارای اندامهای کشیده و بلندی است و به همین جهت می تواند به سرعت بدود. رنگ زمینه ٔ بدنش حنایی رنگ است که مانند پلنگ دارای لکه ها و نقاط تیره ای نیز می باشد و صورتش دارای موهای انبوهی است. ساختمان بدن یوزپلنگ حدفاصل بین ساختمان بدن گربه ها و سگهاست. پنجه هایش مانند گربه به ناخنهای تیزی ختم می شود، ولی برخلاف گربه در موقع استراحت و یا راه رفتن ناخنها جمع و مخفی نمی شوند بلکه همیشه ظاهرند. این حیوان در تمام آسیا (من جمله ایران) و آفریقا منتشر است. یوزپلنگ به زودی اهلی می شود و با انسان انس می گیرد. به همین جهت سابقاً آن را جهت شکار آهو و گوزن تربیت می کردند. جثه ٔ این حیوان کمی از پلنگ کوچک تر است ولی ارتفاع آن به مناسبت درازی دست و پایش از پلنگ بیشتر است:
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
یکی چاره سازد بیاید به جنگ
کند دشت نخجیربر یوز تنگ.
فردوسی.
سگ و یوز در پیش و شاهین و باز
همی راند بر دشت روز دراز.
فردوسی.
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخجیرجوی.
فردوسی.
همی کردنخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگاری دراز.
فردوسی.
نشستنگه و مجلس و میگسار
همان بازو شاهین و یوز شکار.
فردوسی.
با یوز رود کس به طلب کردن آهو
آنجای که غریدن شیران نر آید.
فرخی.
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیرشکر.
فرخی.
ز بیم تیرش کُه گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ.
فرخی.
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز رامرغ شکار.
فرخی.
وز دگر سو درآمدند به کار
شرزه یوزان چو شیر شرزه و نر
راست گفتی مبارزان بودند
هریکی جوشنی سیاه به بر.
فرخی.
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهوبچه یوز و بر تیهوبچه باز.
منوچهری.
چون پره تنگ شد نخجیر را در باغی راندند که در پیش کوشک است و افزون از پانصد و ششصد بود که به باغ رسید و به صحرا بسیار گرفته به یوزان و سگان و امیر بر خضرا بنشست و تیر می انداخت و غلامان در باغ می دویدند و می گرفتند به یوزان و سگان و سخت شکاری رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم.
اسدی.
شدی شست فرسنگ در نیم روز
به آهو رسیدی سبک تر ز یوز.
اسدی.
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی.
ناصرخسرو.
زین پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه یوز روزگارم.
ناصرخسرو.
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس آمد هنر به کوه و صحرا
پیغمبر میر است یوز او را
بر مرکب میر است طور سینا.
ناصرخسرو.
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا.
ناصرخسرو.
و او [افریدون] دین ابراهیم پذیرفته بود و پیل و اشتر و یوز را مطیع گردانیده. (نوروزنامه).
وز پی صید آهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.
سنایی.
یوززان فخر که شد درخور نخجیرگهش
بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او.
ادیب صابر.
برکند از دهان یوز به قهر
کلبتین دوشاخ آهو ناب.
سوزنی.
لشتند آستان بزرگان و مهتران
چون یوز پیر لشته به لب کاسه ٔ پنیر.
سوزنی.
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیراست.
انوری.
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.
خاقانی.
دولت شاه جهان را گر میان بندی چو گور
دولت آید بر پی ات چون یوز بر بوی پنیر.
رضی الدین نیشابوری.
و آهوانگیز آن ختن بودند
آهوان را به یوز بنمودند.
نظامی.
چنین چند را کشت تانیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز.
نظامی.
یوز از شره دیدن نخجیرهمه تن چون پروین چشم گشته و از خونخوارگی چشم او به سان دیده ٔ کبک و خروس مسکن خون شده و چون چشم میخواره و جلاد رنگ لعل بدخشان گرفته و به شکل اطفال سرمه از چشم او بر رخ فرودآمده. گفتی شبه در زر ترکیب کرده اند و یا بر ورق گل زرد خط بنفشه گون کشیده اند. و خالهای مشکین چون پشیزها بر پیکر زرین او گفتی بر توده ٔزعفران مهره های عنبرین برنهاده و یا حریر دیناری به مداد منقط کرده اند. (از تاج المآثر).
هرکه او شاهباز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است.
عطار.
قرعه بر هرکو فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز.
مولوی.
قوت سرپنجه ٔ شیری برفت
راضی ام اکنون به پنیری چو یوز.
سعدی (گلستان).
تو پار گریختی چو آهو
و امسال بیامدی چو یوزی.
سعدی.
ای گرگ نگفتمت که روزی
بیچاره شوی به دست یوزی.
سعدی.
بدان مرد کُند است دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز.
سعدی.
بسیاری از این جانوران نیز که می آوردندی... و وجوه به حسب عدد جانور به شمار خود بستدندی و معین نه که چگونه و چند است و چه مقرر گشته بدان واسطه زیادت جانور و یوز می رسانیدند و نیز ضبط نکرده که چند جانور دارند. (تاریخ غازانی ص 341). چنان اندیشید که اول فرمود که یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز کفاف است... و هرکس را به مقدار آنکه از این یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز در عهده ٔ اوست مقرر گردانیده. (تاریخ غازانی ص 343). چون حساب کردند آنچه جهت این مقدار از جانور و یوز مقرر شده و علوفه و علفه ٔ آن جماعت و طعمه و اولاغ و مایحتاج داخل آن به نیمه ٔ آنچه پیش از این مجری بود و ثلث این جانور نمی آوردند نمی رسید... و این زمان بی زحمت هر سال یکهزار و سیصد قلاده یوز می آورند و می سپارند. (تاریخ غازانی ص 344).
یاد از تن همچوشیرش ای دل
کم کن که نه یوز این پنیرم.
اوحدی.
عالمت یوز پای در دام است
واعظت مرغ دانه در منقار.
اوحدی.
نشگفت اگر به قوت بخت تو یوزبان
از قرص آفتاب دهد یوز را پنیر.
ابن یمین.
سَنّه؛ یوز ماده. هوبر؛ بچه ٔ یوز. (منتهی الارب).
- سال یوز، سال پلنگ. پارس ئیل. از سالهای دوازده گانه ٔ ترکان پس از بقر و پیش از خرگوش: از ابتدای پارس ییل که سال یوز بود واقع در شعبان سنه ٔ تسع و ثلاثین و ستمائه (639 هَ. ق.) تا انتهای مورین ییل که سال اسب... (جامعالتواریخ چ بلوشه ص 255). در پاییز پارس ئیل سال یوز واقع در ذی الحجه ٔ سنه ٔ احدی و خمسین... (جامعالتواریخ رشیدی).
- یوزواری، مانندیوز. همچون یوز:
کرد روبه یوزواری یک زغند
خویشتن را شد به در بیرون فکند.
رودکی.
- امثال:
خردمند را هست روشن چو روز
که سگ را نمایند ادب پیش یوز.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
مثل یوز. (امثال و حکم دهخدا).
|| سگ شکاری که به بوییدن شکار را پیدا می کند. (از برهان) (ناظم الاطباء). سگ خرد که کبکی را که در سوراخ است در پی فرستند تا کبک را از سوراخ به درآورد و آن به سبب جستن بود. (از فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). توله. || بلوط سبز. نوعی درخت. (یادداشت مؤلف).

یوز. (اِخ) نام کویی به بلخ. (یادداشت مؤلف).

یوز. (نف مرخم) جوینده و طلب کننده و شکارکننده. (ناظم الاطباء). جوینده و طلب کننده. (از برهان). ماده ٔ مضارع یوزیدن یا یوختن و در ترکیب با اسم یا کلمه ٔ دیگر معنی فاعل دهد: رزم یوز، راه یوز، جنگ یوز، چاره یوز، کاریوز، فتنه یوز، صیدیوز، چنانکه فردوسی گوید:
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
(از یادداشت مؤلف).
|| (اِمص) تفحص و جستن و از این مأخوذ است دریوز و دریوزه یعنی جستجوی درها و رزم یوز یعنی رزم جو، و یوس به تبدیل زاء با سین لغتی است در آن، و جانور شکاری را از این جهت یوز گویند که جستجوی شکار کند و همچنین سگ توله را یوزک ویوزه برای این گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). تفتیش و تفحص و جستجو. (ناظم الاطباء). جستن. (از فرهنگ اوبهی). جستن و تفحص کردن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری).
- کاسه ٔ یوز، کاسه ٔ درویشان. کاسه ٔ گدائی:
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسه ٔ یوز است کش قرار نیابی.
خاقانی.
رجوع به کاسه ٔ یوز و کاسه ٔ دریوزه شود.
|| جست وخیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). جستن و خیز کردن. (فرهنگ جهانگیری).

یوز. (ترکی، عدد، ص، اِ) کلمه ٔ ترکی است به معنی صد، و از این کلمه است «یوزباشی » و «یوزلک ». (از یادداشت مؤلف). و رجوع به صد و یوزلک و یوزباشی شود.


پلنگ

پلنگ. [پ َ ل َ] (اِخ) ابونصر. رجوع به ابونصر پلنگ شود.

پلنگ. [پ َ ل َ] (اِ) جانوری است از رده ٔ پستانداران از راسته ٔ گوشتخواران جزو تیره ٔ گربه سانان با خالهای سیاه روی پوست و گونه های متعدد. گویند که دشمن شیر است. (از فرهنگ فارسی معین) (از برهان قاطع). جانوری شبیه گربه از جنس یوزپلنگ که در افریقا و هند بسیار است. پوست آن به رنگ زرد و دارای لکه هائی بگونه ٔ مرمر است (بعض پلنگها سیاه رنگ اند). پلنگ حیوانی است درنده و دلیر و چابک و قوی که بجمله ٔ جانوران حتی انسان حمله کند و از شاخ درختان بالا رود و در کمین نشیند. در ایران زیباترین نوع آن موجود است و در مازندران و اغلب جبال ایران یافت میشود. سراج الدین علیخان آرزو در شرح گلستان نوشته است که اکثر مردم بی تحقیق هندوستان پلنگ جانوری رادانند که به هندی آن را چیتا گویند و این خطاست زیرا که پلنگ جانور دیگر است که به عربی نمر گویند و چیتا را در فارسی یوز گویند نه پلنگ و در بهار عجم نوشته که پلنگ درنده ای است غیر از یوز که به هندی چیتا گویند... (غیاث اللغات). در کتاب قاموس مقدس آمده است: این لفظ در عبرانی بمعنی نقاطی میباشد تا اشاره ٔ بیشه هائی که در آن حیوان است باشد. (از 13:23) و پلنگ از جنس گربه است و طولش از بینی الی اول دم چهار قدم و طول دمش دو قدم و قدری است و در کوههای لبنان وفلسطین کمیاب است لکن در کوههای شرقی و در جلعاد و موآب و حوالی دریای لوط بسیار است. پوستش بسیار گران قیمت و برای پوشش زین و سجادات بکار آید و از جمله ٔ عادتهای این حیوان که در کتاب مقدس مذکور است کمین کردن در حوالی شهرها (ار 5:6) و در سر راه حیوانات یامردم است (هو 13:7) و از جمله ٔ علامات صلح و سلامتی در ملکوت مسیح همخوابه شدن پلنگ با ببر است بدون ضرر. (اش 11:6) و پلنگ از حیوانات مکاری است که بقوت و سرعت و شجاعت معروف است (دا 7:6) و (حب 1:8) و بعضی بر آنند که مضمون آیه ٔ حبقوق اشاره به نوعی از پلنگ باشد و آن را فیلس گویند و امرا و پادشاهان از برای صید نگاه دارند و بعضی بر آنند که بعضی از اماکن را که در کتاب مقدس به اسم نمریم (اش 15:6) و (ار 48:34) و نمره (اعد 32:3) و بیت نمره (اعد 32:36) و (یوش 13:27) مذکورند بواسطه ٔ کثرت وجود این حیوان در آنجاها بوده است که به این اسامی نامید شده اند لکن دور نیست که اصل این الفاظ در عبری به معنی صافی باشد ملاحظه در نمره و نمیریم - انتهی. در حبیب السیر (چ طهران اختتام ص 419) آمده است: پلنگ متکبرترین سباع است واو چون سیر شود سه شبانروز خواب کند و از دهانش بوی خوش آید بخلاف شیر و هر گاه پلنگ مریض گردد موش خوردتا نیک شود و پلنگ را با شراب آنقدر محبت است که اگر بشراب رسد چندان بخورد که او را شعور نماند و گرفتار گردد. نَمِر. نِمِر. بارس. ابوالحریش. ابوجذامه. ابوخطاب. ابوخلعه. سبندی. کلد. سبنتی. زمجیل. ضرجع. عسبر. عسبره. ارقط. کثعم. (منتهی الارب):
ز شاهین و از باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی [خسرو پرویز]
چو خورشید روشن شدی جان اوی.
فردوسی.
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد بر این بر پلنگ
که خیره ببدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگار درشت.
فردوسی.
و زان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار
بزنجیر هفتاد شیر و پلنگ
بدیبای چین اندرون بسته تنگ.
فردوسی.
یکی گرگ در وی [بیشه] بسان نهنگ
بدرّد دل شیر وچرم پلنگ.
فردوسی.
بپوشیدتن را بچرم پلنگ
که جوشن نبد آنگه آیین جنگ.
فردوسی.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی برنگ.
فردوسی.
ز خون یلان سیر شد روز جنگ
بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روزجنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
از پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.
فرخی.
نهاله گاه بخوشی چو لاله زاری گشت
ز خون سینه ٔرنگ و ز خون چشم پلنگ.
فرخی.
بزرگواری جنسی است از فعال امیر
چنانکه هیبت نوعی است از خصال پلنگ.
فرخی.
بیک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
هر که او مجروح گردد یک ره از نیش پلنگ
موش گرد آید برو تاکار او زیبا کند.
منوچهری.
ور زانکه بغرّدی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری.
منوچهری.
چون نهنگان اندر آب و چون پلنگان از جبال
چون کلنگان در هوا و همچو طاووسان بکوی.
منوچهری.
برده ران و برده سینه برده زانو برده ناف
از هیون و از هزبر و از گوزن و از پلنگ.
منوچهری.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
چون کلنگان از هوا آهنگ او سوی نشیب
چون پلنگان از نشیب آهنگ او سوی فراز.
منوچهری.
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
ور گاو گشت امت اسلام لاجرم
گرگ و پلنگ و شیر خداوند منبرند.
ناصرخسرو.
با همت باز باش و با کبر پلنگ
زیبا بگه شکار و پیروز بجنگ.
مسعودسعد (ازکلیله ٔ بهرامشاهی).
ز رشک (ز عکس ؟) زین پلنگش ز چرخ بدر منیر
سیاه و زرد نماید همی چو پشت پلنگ.
ازرقی.
در عشق تو من ز خون دیده
دارم چودم پلنگ رخسار.
عبدالواسع جبلی.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ماست
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ.
سوزنی.
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیرگنده دهان پیس چون پلنگ.
سوزنی.
بندگان شه کمند از چرم شیران کرده اند
در کمرگاه پلنگان جهان افشانده اند.
خاقانی.
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیض النساء می گریزم.
خاقانی.
چه خطر بود سگی را که قدم زند بجائی
که پلنگ در وی الاّ ز ره خطر نیاید.
خاقانی.
بهر پلنگان کین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب.
خاقانی.
روز وشب از قاقم و قندز جداست
این دله ٔ پیسه پلنگ اژدهاست.
نظامی.
در کمر کوه ز خوی دورنگ
پشت بریده است میان پلنگ.
نظامی.
سپر نفکند شیر غران ز جنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ.
سعدی.
صیاد نه هر بارشکاری ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بدرد.
سعدی (گلستان).
هر بیشه گمان مبر که خالیست
شاید که پلنگ خفته باشد.
سعدی (گلستان).
ببال و پر چو هزبری بخشم و کین چو پلنگ
بخال و خط چو تذروی بدست و پا چو غزال.
طالب آملی.
ختعه، پلنگ ماده. هرماس، بچه پلنگ. عوَبر؛ بچه ٔ پلنگ. (منتهی الارب). و نیز رجوع به ادقچه شود. || برنگ پوست پلنگ. با خالهای درشت. هر چیز که در آن نقطه ها از رنگ دیگر باشد. (برهان قاطع):
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرون گرد چون گور و کوتاه لنگ
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
پلنگ و سیه خایه و زاغ چشم.
فردوسی.
به پرده درون خیمه های پلنگ
بر آئین سالار ترکان پشنگ.
فردوسی.
سراپرده از دیبه ٔ رنگ رنگ
بدو اندرون خیمه های پلنگ.
فردوسی.
ز هر سو سراپرده ٔ رنگ رنگ
همان خرگه و خیمه های پلنگ.
اسدی.
بمن فرشها دادش از رنگ رنگ
سراپرده و خیمه های پلنگ.
اسدی (گرشاسبنامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 61).
|| از پوست پلنگ:
بدید آن نشست (زین) سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ.
فردوسی.
ز رشک (ز عکس ؟) زین پلنگش ز چرخ بدر منیر
سیاه و زرد نماید همی چو پشت پلنگ.
ازرقی.
|| نوعی از رنگ کبوتر باشد. (برهان قاطع). || جانوری که آن را زرافه هم میگویند. (برهان قاطع). رجوع به شترگاو پلنگ شود. || چارپایه را گویند و آن چهار چوب است بهم وصل کرده که میان آنرا با نوار و امثال آن ببافند و بر آن بخوابند و این در هندوستان بیشتر متعارف است. (برهان قاطع). چارپایه ٔ چوبین که به نوار بافند و در دیار هندوستان بیشتر متعارف است و در اشعار قدما مذکور است. (فرهنگ رشیدی). تخت خوابی است که میانش را با نوار بافته و استوار کرده باشند.
- بسان پلنگ، که صفات پلنگ دارد.
- پلنگان گوزن افکن، کنایه از دلاوران. (برهان قاطع). مردان دین. (آنندراج).
- پیشانی پلنگ خاریدن، بکار پرخطر پرداختن. به امر خطیر مشغول شدن.
- چرم پلنگ، پوست پلنگ.

تعبیر خواب

یوز


یوز، حیوانی است دردنده و گوشت خوار از خانواده پلنگ که پوشش منقش ندارد و خال خال نیست. این حیوان در خواب به دشمن تعبیر می شود و دشمنی است فرومایه که انسان را غافلگیر می کند و آسیب وارد می آورد. اگر در خواب ببینید یوزی رام شما شده یا از ظرفی که غذا می خورید آن حیوان نیز می خورد بر دشمن غلبه یافته و ایمن می شوید. اگر ببینید یوز در خواب به شما حمله کرد از جانب دشمن آسیب می بینید و اگر شما یوز راندید، دشمن را از خود می رانید. نگاه کردن در چشم یوز خوب نیست. - منوچهر مطیعی تهرانی


پلنگ

پلنگ در خواب، دشمن قوی و توانا بود. اگر بیند که با پلنگ جنگ می کرد، دلیل که با دشمن خود خصومت کند و خصم را ظفر و غلبه بود، یعنی اگر پلنگ بر وی غالب شد، دشمن بر وی غالب گردد. اگر او بر پلنگ غالب شد. او بر دشمن غالب گردد. اگر بیندگوشت پلنگ همی خورد، دلیل که درجنگ و خصومت افتد، لیکن مظفر گردد و شرف و بزرگی یابد. - محمد بن سیرین

اگر بیند بر پلنگ نشست، دلیل است بر عز و جاه وی و دشمن راقهر کند. اگر بیند با پلنگ جنگ می کرد و هیچکدام بر یکدیگر ظفر نیافتند، دلیل که از پادشاه ترسی عظیم بدو رسد، یا بیماری صعب یابد و بعد از آن شفا یابد. اگر بیند شیر پلنگ همی خورد، دلیل که از دشمن ترسی بدو رسد و سرانجام ایمن شود. اگر بیند پوست پلنگ یا استخوان یا موی او را فراگرفت، یاکسی بدو داد، دلیل که از مال دشمن به قدر آن، چیزی بیابد. اگر بیند پلنگی را بکشت، دلیل که از اسلام روی بگرداند و در او هیچ خیر نباشد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن پلنگ در خواب بر سه وجه است. اول: دشمن قوی. دوم: مال یافتن از دشمن، سوم: ترس از پادشاه. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ عمید

یوز

یوزیدن
یوزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چاره‌یوز، دریوز، ز بهر طلایه یکی کینه‌توز / فرستاد با لشکری رزم‌یوز (فردوسی: لغت فرس۱: یوز)،

گویش مازندرانی

پلنگ

پلنگ مازندران

از طوایف کتول که از دو تیره ی پلنگ و اسفندیاری تشکیل شده...

فرهنگ معین

یوز

(اِ.) حیوانی است درنده شبیه پلنگ اما کوچکتر از آن که در قدیم آن را برای شکار تربیت می کردند.

معادل ابجد

یوز پلنگ

125

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری